پووووف خدایا شکرت این هم از این.با خستگی به طرف  خانه رفتم.روی تختم از این پهلو به آن پهلو میشدم، با این که خسته بودم ولی خواب به چشمم نمی امد. 

به ساعت مچی ام نگاه کردم ساعت شیش غروب بود. اه خدایا دیگر باید بلند میشدم. استرس داشتم، دستم را روی دلم گرفتم و خم شدم،خدا اخرش را بخیر کند، محیط نا آشنا همیشه ترسناک است، لااقل برای من یکی که اینطوریست. 

بلاخره از دراز کشیدن الکی رضایت دادم وازجایم بلند شدم، زیر سارافونی مشکی با شال کوچک و پشمی پوشیدم و تنها جفت کفشی که داشتم را پوشیدم و به قصد رستوران داریان خانه را ترک کردم. 

تا آنجا ماشین گرفتم،رستوران از خانه دور بود و نمیدانستم در طولانی مدت باید چکار میکردم، فعلا که اولش بود. 

از باد گرمی که از ورود به رستوران به صورتم خورد احساس خوبی پیدا کردم ، به طرف پیشخوان رستوران حرکت کردم، 

به طرف مردی که جلیقه ی مشکی با پیراهن سفیدی زیر آن پوشیده بود رفتم و لبخند پراسترسی زدم و سلام کردم،بعد از این که جواب سلامم را داد تازه فهمیدم که اسمی که آقای بلک گفته بود را فراموش کرده بودم، کمی سرم را خاراندم اها خودش بود "خوان" 

با هیجان گفتم : میتونم اقای خوان رو ببینم» 

با تعجب گفت: خوان؟» 

از استرس دل و قلوه ام بهم میپیچید، گفتم: بله، اقای بلک منو فرستادن.» 

خندید، به سبک اسپانیائی ها!اگر اسمش را نمیدانستم(خوان یک اسم ایپانیایی است)  قطعا با همین خندیدنش هم میتوانستم بفهمید اسپانیایی است، بلند و به طرز مضحکی بی پروا. 

در میان خنده هایش گفت: تو باید همون دختر ایرانیه باشی، هممم» 

و بعد خیلی ناگهانی خنده اش را قطع کرد و جدی گفت : خوش اومدید خانوم، من خوان هستم.» 

 از پشت پیشخوان بیرون امد و آنجا را به کسی که بقل دستش ایستاده بود واگذاشت، وگفت:همراه من بیاین خانوم» 

پشت سر پیشخدمت وارد آشپزخانه رستوران شدم، صدای ج و و غذا و بوهای عجیب و غریب و متفاوت که از هر سو می امد، بوی کیک اشتهاآوری که در گوشه ای از شپزخانه درحال تزئین شدن بود، همه و همه باعث شد ارزو کنم که کاش میشد در آشپز خانه کار میکردم.

خوان با دست روی میز کوچک گوشه ی اشپز خانه که روی ان سطل و طی گذاشته شد بود زد و صدای ان باعث شد همه دست از کار بکشند و به ما نگاه کنند.

بعد از این که خوان مطمئن شد همه حواس ها به ماست شروع کرد به معرفی کردن من:خسته نباشین بچه ها،یه همکار جدید دارین.هرا خانوم .

و با دست مرا کمی به جلو هل داد .

جلو رفتم و سلام کرد بعد از این که یک به یک جوابم را دادند ،مرد جوانی به شوخی گفت :این همون هرایی نیست که داریان میگفت؟

با تعجب به خوان نگاه کردم.چشم غره ای به پسر رفت و گفت :خودشه.

مردی که این سوال را پرسیده بود به طرز ابلهانه ای پشت پسر بقل دستیش زد و گفت :پسرررر.

انگار همه با من صمیمی شده بودند ،یکی یکی می امدند جلو و به خوان پیشنهاد می دادند که در کار ها به ان ها کمک کنم و خوان میگفت که تصمیم با خودم است.من هم گفتم در رستوران قبلی به عنوان پیشخدمت کار میکردم و تجربه ای از کار در اشپزخانه ندارم.

خوان لحظه ای فکر کرد و گفت :میخواستم کار تهیه ی مواد اولیه رو به عده ی تو بسپرم ولی حالا فکر میکنم میبینم تو هم میتونی مواد غذایی رو تهیه کنی هم پیشخدمت باشی .و بعد شانه بالا انداخت و گفت:کار منم سبک تر میشه 

و خندید.

لباس سفید و مشکی ای را به دستم داد و گفت :امروز برو خونه سه روز اخر هفته که روزای کاریته میخوام ساعته هفت صبح اینجا باشی.

با تعجب گفتم: چرا سه روز اخر هفته ؟

شانه بالا انداخت گفت:چمیدونم داریان دستور داده.و باز خندید.

اگر به چین بود با خندیدن خوان برق تولید میکرد! 

به خودم گفتم شاید چون سه روز اخر هفته کلاس ندارم برای همین اقای بلک روز های کاریم را سه روز اخر هفته گذاشته.

سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفته بود ،این که چرا انقدر اقای بلک به من محبت میکرد ؟

داستان یک جنون قسمت12

داستان یک جنون11

داستان یک جنون10*

داستان یک جنون9*

داستان یک جنون8*

داستان یک جنون7

داستان یک جنون6*

خوان ,کار ,  ,ای ,رستوران ,هم ,و گفت ,از این ,و به ,این که ,سه روز

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فضای مجازی و سلامت روان سوزن قفلی خلاصه کتاب نظریه های شخصیت شولتز گروه ششم عطار ( دبستان شهیداعلمی) سوالات مصاحبه مدیران مدارس داستان های معجزه آسا وب نوشتهای عرفانی و ادبی مطالب اینترنتی sabarayanehp