2027(1404) ایران

در حالی که به اینه خیره شده بودم و به دست های خونی و صورت خونی ام نگاه می کردم، قهقه زدم، بلند تر از هر قهقه دیگری، همان طور که میخندیدم لباس مشکی خونی را با دست هایم پاره کردم و به طرف دیگری پرت کرده و به سمت اتاقک گوشه سرویس بهداشتی رفتم، اب را باز کردم و داخل وان نشستم، خون ها از روی بدنم پاک می شدند و با کف هایی که داخل وان ریخته بودم ترکیب می شدند به رنگ سبز در می امدن، به وان تکیه دادم و به رنگ های سفید و قرمزی که باهم ترکیب می شدند و برخلاف انتطار به رنگ سبز در می امدند خیره شدم ،لبخند زدم

پونزده ساله بودم که این را فهمیدم ،رفته بودم حمام و با چاقو صابون را تکه تکه می کردم تا از عصبانیتم  کم شود،آن روز ها اوضاع خیلی هم وفق مراد نبود ،از شدت 

 برایم فرق نداشت که این صابون است که تکه تکه می شود یا دست هایم  وقتی اب را باز کردم کفی که از صابون ها درست شده بود با خون مخلوط می شد و به رنگ سبز در می ایدبه نقشه های جدیدی که داشتم فکر کردم .همیشه برای زندگی ام نقشه داشتم،به این فکر کردم که نیم دیگرِ بار را هم از ان خود کنم،به این فکر کردم که با بیمارستانی که تازه به دست اورده بودم چکار کنمفکر کنم این یکی را بفروشم،هیچوقت از مسئولیت های اینچنینی خوشم نمی امد تمام تلاشم را می کردم تا داریان را از یاد ببرم اصلاً  نفهمیدم چطور شد که خوابم برد.

دختر و پسری بودند در باغی به بزرگی یک جنگل من بودم و داریان من میخندیدم و او هم میخندید ،با بادی که می وزید گلبرگ های صورتی و سرخ در هوا به دور ما میرقصیدند صدایش زدم :داری.و صدایش را شنیدم که میگفت هرا

در مقابلم زانو زد و دستم هایم را گرفت و به چشمانم خیره شد ناگهان اسمان تیره و تار شد گلبرگ ها به سنگ های سرد و تیره تبدیل شدند و به سر و صورتمان می خوردند ،چشم هایم به سرخی اتش در امد خون از

گوشه دهانم سرازیر شد ،رعد و برقی سراسر اسمان را پوشاند چیزی را زیر لب زمزمه کردم و بعد دست هایم را باشتاب از دست هایش بیرون کشیدم و به سمت نقطه ی نامعلومی دویدم صدای داریان را می شنیدم که اسمم را فریاد می زد

هین بلندی کشیدم و از خواب بیدار شدم.با گیجی به اطرافم خیره شدم و به دنبال داریان می گشتم ناگهان چیزی را به خاطر اوردم و مشت محکمی روی اب کوباندم

2020(1399)سیدنی-استرالیا

مثل همیشه کمی دیر رسیده بودم،در کلاس همهمه بود و من از خدا خواسته از فرصت استفاده کردم و جایی را در انتهای کلاس انتخاب کردم و نشستم.

چیزی از شروع کلاس نگذشته بود که پسری وارد کلاس شد.این که همون ناجی دیشبی بود. استاد که خیلی سخت گیر بود عینکش را در اورد و با غضب به دانشجو خیره شد و بعد گفت  اقای "بلک"  چندمین باره که دارید دیر میاید؟»

صدایش را شنبدم که گفت تکرار نمیشه» بعد سرش را پایین انداخت و به سمت من امد و به صورت اتفاقی جایی در کنار من را برای نشستن اختیار کرد زیر لب داشت با خودش حرف می زد. نا خواسته چند کلمه اش را شنیدم

داشت به زبان فارسی شخصی به اسم مایکل را لعنت می کرد. دو شاخ بزرگ روی سرم سبز شد. پس این آقای بلک ایرانی هم بلد بود ولی معلوم بود که ایرانی نبود. اسم بلک خیلی ایرانی نبود!

از خوشحالی سر از پا نمیشناختم در طی کلاس چند بار میخواستم خودکارم را برایش پرت کنم. چند بار کلماتی راهم با خودم تمرین کرده بودم هی منم یه ایرانیم» یا مثلا  خوشبختم منم ایرانیم». و از این دست حرف ها .

در حالی که به بلک خیره شده بودم و داشتم با خودم حرف هایم را مرور می کردم صدای استاد مرا به خود اورد.

خانوم "رحیمی" بعدا" هم می تونید به اون اقا خیره بشید فعلا سر کلاسید»

قافل گیر شده بودم، لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم، من به چی فکر می کردم و استاد به چی فکر می کرد

دیدم که سر "بلک" به طرفم چرخید، لبخدی زد و برامی دست تکان داد  و بعد به استاد خیره شد.

تا اخر کلاس سرم پایین بود، چند بار هم میخواستم گریه کنم، نباید این طور بهم معرفی می شدیم،با توجه به فامیلیم اون دیگه الان میدانست من یه ایرانیم ولی این طوری به چه دردم میخورد

بعد از کلاس سرم را پایین انداختم، کوله ام را روی شانه ام انداختم، جزوه ام را روی شکمم گرفتم  و از جهتی مخالف جهتی که بلک نشسته بود به راه افتادم که دستم از پشت کشبده شد و جزوه ام زمین افتادپشت سرم همان جناب بلک اسیتاده بود که فورا خم شد و جزوه ام را به دستم داد و بعد دستش را پشت گردنش کشید و گفت  شما ایرانی هستید؟» 

شانه بالا انداختم و خواستم به طرف در حرکت کنم. اینجا کسی را نداشتم، نباید انقدر راحت به کسی اعتماد می کردم شنبدم که پشت سرم دوید و به زبان فارسی گفت وایسا دختر.یه دیقه وایسا»

همون جهتی که داشتم میرفتم ایستادم تا خودشو به من برسونه.کمی بعد مقابلم قرار گرفت و دستش را به طرفم دراز کرد و گفت داریان هستم و افتخار اشنایی با چه کسیو دارم؟»

2025(1404) تهران - ایران

 

شیر آبو باز کردم و سرمو زیرش بردم و خاطرات گذشته را به فراموشی سپردم آب یخ حسابی حالمو سرجاش آورده بود

ازاتاقک بیرون آمدم و بدون این که چیزی بپوشم به سمت یخچال رفتم ستون مهره های درون یخچال را شناختم. لبخندی زدم و تکه ای گوشت از آن استخوان ها جدا کردم و به طرف میز توالتم رفتم، روی یکی از گوشی ها شماره همان گوشی که دانیار به دست داشت افتاده بود. یه پیغام بود پیغام را باز کردم و با خواندنش تقریبا سرم صوت کشید.   4,35» هنوز هم عادت های مرا می دانست به خوبی میدانستم که منظورش این است که چهار و سی و پنج دقیقه به اینجا می اید.

بگزار بیاید. بیاید و تکلیفش را با این کابوسی که به زندگیم انداخته تکلیفش را یکسره کند

صوایی از ته دلم می شنیدم که میگفت کسی که اتش به زندگی دیگری انداخت تو بودی نه او.» 

داستان یک جنون قسمت12

داستان یک جنون11

داستان یک جنون10*

داستان یک جنون9*

داستان یک جنون8*

داستان یک جنون7

داستان یک جنون6*

های ,خیره ,ها ,کلاس ,ام ,بلک ,و به ,کردم و ,می کردم ,را به ,به رنگ

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روزنوشت های یک کوآلا kardey فوق ماراتن fakhtehiprvaz همه چی موجوده مینویسم ابد و یک روز! بخوان هیچوقت... اسکای نت مرجع کنکور ایران کلاس کارو فناوری .... خانم ملیانیان دبیر کارو فناوری9 ،8، 7 ترفند های SEO